ای غـرور لــعنتی
دستــت را از روی دهـان این بـیـچاره بـردار
بـگذار فـریــاد کـند و بـگویـد : دوستت دارم
زمــانی از شـنیـدن ایـن جـمله
از خجـالت گـونه هایش سـرخ میشد
حـال چـرا اینقـدر بـی احسـاس شده
کـه صداهایم را بـه خودش نـمیگـیرد
کلبه عشق محمدرضا و سمانه ...
برچسب : نویسنده : محمدرضا و سمانه samanehmohammadreza بازدید : 467